هنوز در سفرم
التفات شکری آذر
سفر به دنیای قصه و داستان و افسانها از بهار چهار سالگی شروع شد؛ در یک خانوادة سنتی. مادر بزرگ، بزرگ فامیل بود و در ایام نوروز، خانه همیشه پر از مهمان بود؛ مهمانانی که می آمدند تا مادربزرگ را ببینند و معمولاً اگر وقت ناهار یا شام بود میماندند. بزرگان فامیل و به خصوص خانمهای مسن، دور و بر مادر بزرگ را می گرفتند و بعد از شام داستان سرایی شان شروع میشد و گاهی از داستانهای هزار و یک شبی که در مکتب خانه ها شنیده بودند با هم میگفتند. برایم عجیب بود، چون در اغلب روزهای سال مادربزرگ بیشتر اوقاتش سر سجاده بود یا در حال قرآن خواندن، و اصولاً کم حرف بود، اما وقتی یاران قدیم می آمدند معرکه گردانی میکرد. قصه ها و نقلهای شان را با اشتیاق گوش میکردم و بعد با آن قصه ها و افسانه سیر میکردم در عالم خیال و آن چه را می شنیدم به تصویر میکشیدم. در خانه یک جلد کتاب هزار و یک شب داشتیم که مصور بود و من که خواندن نمی دانستم از پدر خواهش میکردم اجازه بدهد آن را تماشا کنم. چاپ سنگی بمبئی بود و مصور. تصویرهای بی حرکت کتاب در عالم کودکی اجرای داستانهایی را در ذهنم شکل می دادند که از مادربزرگ و سالمندان فامیل میشنیدم.
دهة 1330 بود و هنوز تهران محلهمحله بود و همة ساکنانشان یکدیگر را بهجا میآوردند. محله ما کوچه اظهری در سه راه زندان بود. با بچه های محل که بازی می کردیم داستان هایی را که شنیده بودم برایشان تعریف میکردم و آنها را هم با خودم به سفرهای رویایی میبردم. گاهی یک دو سه ساعت طول میکشید. بچهها میگفتند طوری تعریف میکنی انگار اینها را دیدهای. تا قبل از رفتن به کودکستان و بعد دبستان، همة ذهنم درگیر داستانهای گوناگونی بود که میشنیدم. چهار سال بعد مادربزرگ مرد و دیگر آمد وشدها آنگونه که دوست داشتم نبود. کلی داستان و افسانه شنیده بودم و در کودکستان و دبستان برای همه جالب بود که من چقدر قصه میدانم و چه قصه گوی خوبی هستم. عاشق داستان سرایی پرده خوانها بودم؛ قصه همراه با عکس و شمایل. برایم دیدن چهرههای شخصیتهای قصه، آن هم رنگی، اتفاق مهمی بود، چرا که داستانها وافسانههایی را که میدانستم زندهتر میکرد. همزمان در محله ها اشخاصی می آمدند که به آنها پهلوان میگفتند. وزنه های سنگین به هوا پرت می کردند. وقتی وزنه پایین می آمد به سر بازوی آنها میخورد. از دیگر هنرهای آنان زنجیر پاره کردن بود. این به اصطلاح پهلوانها ،پهلوانان هایی را که در داستانها شنیده بودم به یادم می آورند. شعبده بازانی هم بودند که به اصطلاح چشم بندی میکردند. ادای جادوگران را درمی آورند
یکی دیگر از چیزهای جالب آن سالها خیمه شب بازی بود. خیمهشببازان مثل پهلوانان و شعبدهبازان بیشتر در نوروز پیدایشان میشد و بیشتر مشتریهایشان هم ما بچه ها بودیم. روزی پدرم مهمانی برایمان آورد که پیرمردی خوش سیما و از بستگان دور بود. برای معالجه به تهران آمده بود. اغلب خویش و قوم های ما که برای معالجه به تهران می آمدند و به بیمارستان شوروی میرفتند. فقط دکترهای آن بیمارستان را قبول داشتند. الان اسمش بیمارستان میرزا کوچک خان است. مهمانمان پیرمردی بسیار مهربان بود. اسمش آقا عصمت بود. میگفتند اهل منبر و مسجد است، اما بالای منبر فقط داستانهای شاهنامه را نقل میکند. دوازده تا پسر و چند دختر از چند همسرش داشت و نام همة آنها را از شاهنامه برداشته بود. آقا عصمت نزدیک به یک ماه در خانة ما بود. وقتی علاقهمندی من را به قصه ها و افسانه ها دید برایش جالب بود یک پسربچه که باید در کوچه با بچه ها بازی کند بالای سر من نشسته و به داستانهای شاهنامه گوش میکند. حکایتهای شیرین یوسف و زلیخا، شیرین و فرهاد، رستم و سهراب، رستم و اسفندیار… دلم میخواست خواندن و نوشتن را زودتر یاد بگیرم و خودم شاهنامه بخوانم.
امروز که بیش از شصت سال میگذرد یادم است که اقا عصمت در بهار آمده بود. میگفت که آغاز آشنایی عشاق اغلب در بهار بوده؛ در فضایی که سرتاسر زمین سبز و همه جا پر از گل است و درختانی که ماهها خواب بودهاند از خواب بیدار میشوند و با خود شادی و نشاط به همراه می آورند. داستانهای ملک جمشید، ملک خورشید، پیوند نزدیک خورشید با بهار باغی که به دستور سلطانی برای پسرش خورشید ساخته بود. باغی همیشهبهار بود و همواره شکوفهباران باغ را نمادی از خورشید میدانستند. این اندیشه که باغ متعلق به محبوب است که همان خورشید بود مایه مباهات بود. تمامی این داستانها دربارة باغ و بهار و گل و سوسن و سنبل، اقتباسی از باغهای معلق بابل بود که باغ های مقدس آسمانی هستند. آقا عصمت از سازی به نام چنگ هم میگفت. آن روزها نمی دانستم که چنگ چگونه سازی است. بعدها در جایی خواندم که چنگ نمادی از انسان است و این ساز در جشنها و شادیها و بیشتر در بهار نواخته میشود و همه را سرگرم میکند. چنگ ماجراهای ورود خود به این جهان عجیب را بازگو میکند. در «جنگ نامه» آمده است چنگی که بهار را جشن میگیرد مانند انسانی است که زندگی ابدی را آرزو می کند بعدها وقتی که با شاهنامه مانوس شدم شاهنامه را به حق شناسنامه ایرانیان میدیدم. شاهنامه پر است از نمادهای بهار. سیاوش جوان که محبوب و امید پادشاه است به بهار خوش تشبیه شده. یا در آستانة نبرد رستم و اسفندیار، بهار نمایش بیقراری جهان را نمایش میدهد.
بهار همیشه در زندگی سفرگونهام شروع سفری تازه بوده است. در سالهای دور، بهارو به خصوص عید نوروز برایم خیلی دوست داشتنی بود. به خصوص عیدیهایی که میگرفتم و چیزهایی که خودم دوست داشتم میخریدم. یادم است اولین چیزی که با عیدیامو خریدم یک رادیو گوشی بود. یکی از بچه های محل ما که اسمش ابراهیم بود رادیو گوشی داشت و به داستانهای شب گوش میکرد و روز بعد برایم تعریف میکرد. من هم با آب وتاب برای برای بچه های دیگر تعریف میکردم. عیدیهای آن سال را جمع کردم و روزی با ابراهیم و برادر کوچکترم رفتیم پشت شهرداری و یک رادیو گوشی خریدم. خیلی خوشحال شده بودم. از آن پس شبها با رادیو گوشی ام قصههای شب را میشنیدم. رادیو گوشی و شنیدن داستان و حکایت با آن یکی از منزلهای مهم سفر زندگی ام بود که در آن سالها اتفاق افتاد.
آغاز سفر بعدیام آشنا شدن با فیلم و سینما بود که اولین بار عید سال ۳۹ همراه با دوستم داود اتفاق افتاد. یک روز عید به خانه ما آمد، از مادرم اجازة مرا گرفت و گفت می خواهم با علی به سینما برویم. مادرم داود را مانند پسرهای خودش میدانست. حال غریبی
داشتم ناشناخته. اولین فیلمی که روی پرده سینما دیدیم مجرم بود در سینمای میدان فوزیه. یک فیلم هندی سیاه سفید با بازی شمی کاپور. میدان فوزیه از محلة دور بود، اما پیاده رفتیم. میخواستیم برویم سینما میامی که یک فیلمفارسی نمایش میداد. وقتی رسیدیم فیلم شروع شده بود. رفتیم به سینما مراد. سینما مراد و دیدن فیلم هندی آغاز سفری تازه در زندگی ام بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم، سحر شده بودم. موقع بازگشت به خانه با مطلبی که سالها بعد خواندم شباهت عجیبی دیدم بین حس خودم و سینمای هند.
وقتی صنعت سینما به هند رسید خیلی زود پی بردند که سینما اصلاً برای آنها اختراع شده، چون با آن توانستند باورهای هزاران ساله خود را به تصویر بکشند. دقیقاً همین درک و نگاه را آن روز داشتم. تمام آن چه خوانده بودم ملکه ذهنم شد. فیلم هایی که آن روزها خیلی ها دوست داشتند بیشتر فیلمفارسی بود و فیلمهای هرکولی که هیچ وقت از آنها خوشم نیامد. فیلمفارسی هم اصلاً برایم جذابیتی نداشت، طوری که گنج قارون را هنوز هم ندیده ام! باور کنید. بعد از دیدن اولین فیلم هندی دوست داشتم باز هم فیلم هندی ببینم. بعدها هر از گاهی پولهایم را جمع میکردم و با یکی دیگر از هم محله ایها، رضا نایب که او هم فیلم هندی دوست داشت و برای فیلم دیدن همیشه کنارم بود به سینما می رفتیم. بعدها فهمیدم دلیل اصلی دوست داشتن فیلم هندی این بود که هندیها با قلبشان فکر میکنند. فیلم هندی خصوصاً فیلمهای دهه های طلایی 1950 تا هفتاد همه بازگو کنندة باورهای دینی و داشتن امید به این هستند که من ندارم و هم میتوانم داشته باشم. فقط با اعمالم یعنی باور به کارما که هندیها سخت به آن معتقد هستند. همین باور بود و هست که کمونیسم و دیگر مرامهای اشتراکی هیچگاه نتوانستند در هند موفقیتی کسب کنند.
یک خاطرة خیلی خوبم از سینما و فیلم هندی مربوط به اسفند سال چهل است که با داود رفته بودیم فیلم دو دل را ببینیم. از سینما که آمدیم بیرون آنقدر حال هر دویمان خوب بود که احساس کردیم واقعاً عید شده. در دبیرستان معلمی داشتیم به نام آقای دین دوست، که با دنیای سینمای هنری و رئالیسم و نئورئالیسم آشنایم کرد؛ سینمایی که خیلی متفاوت بود با آنچه قبلاً میشناختم. فیلم معرفی میکرد و کتاب به ما میداد. سفر جدیدم با آموزههای او هم در بهار آغاز شد. دو سه دانش آموز بودیم علاقه مند به موسیقی و سینما. او دبیر زبان ما بود ولی چون با سینما و کتاب و موسیقی آشنا بود، معرفی و دیدن فیلمهای خوب را توصیه میکرد. خیلی کمک کرد که ما کتابهای خوب در مورد سینما بخوانیم یا موسیقی خوب شنیدن را به ما یاد داد. اما اینها هیچ کدام سبب نشد علاقه ام به سینمای هند کم بشود. سینمای دهه های طلایی سینمای هند، کماکان برای من دوست داشتنی بود و تا امروز هم هست. دیدن فیلمهای دیگر بجز فیلمهای هندی با داستانهای دیگر آشنایم کرد که تکانم داد و دردم گرفت. تا قبل از آشنایی با آن آقای دبیر، مانند سیدارتا بودم که هر چه میدید جز زیبایی نبود. اما وقتی از قصر خارج شد با واقعیتها روبرو شد و دردش گرفت؛ دردی جانکاه. فهمیدم شاعر بزرگ ایرانی ناصرخسرو بهار را زمانی برای تدبر در ناپایداری هستی و بیوفایی دهر می شمرد، یا خیام از ناپایداری و بی وفایی دنیا و مدام از خوش باشی و غنیمت شمری عمر میگوید. میخواندم که مولوی آمدن بهار را زیبایی خیره کننده گلها و شکوفه، و خوب شدن احوال را پاسخی می دانست به ندای حق در برپا کردن شادمانی و تعالی در هستی. یا سعدی عارف و شاعر بزرگ، وصف طبیعت را به گونه ای میگوید و بهار را میستاید که زوایای درونی انسان و همچنین چشم اندازهای بیرون جهان را می نمایند. جوانی در جهان را نشانة بهار میداند. یا حافظ اشارة گل از عدم را یادآوری میکند و بی دوامی جهان و غنیمت شمردن وقت.
اواخر دهه 1340 دنیای زیبایی که توسط سینما و کتاب و موسیقی و دوستان و همراهان خوبم ساخته شده بود ترک برداشت. آشنایی با سیاست، آشنایی با زندگی مردم، مضامینی که از دورة مشروطیت در مواردی که به نوعی وارد عالم شعر و هنر میشد. این دوره نمونههای دیگری از وضعیت بهار را بیان میکند. در واقع افسوس و حسرت خوردن است بر نقد آن ویژگیهای بهار، یعنی باروری و شکفتگی تصنیفهای سوزناک عارف در ماتم آزادی. در فصل بهار با گسترش گرایشهای اجتماعی در شعر فارسی دیگر بهار را به ندرت به طور مستقل وصف شده میدیدم. ابتهاج برای استقبال از بهاریه حافظ از بارزترین نمونه های وصف غمناک بهار در غزل معاصر است. هنوز در سفرم. منتظر بهاری دیگر، حال خوشی دیگر.